نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آمل است. این دهستان در مشرق شهر آمل طرفین راه شوسۀ آمل به بابل واقع شده است. آب قرای دهستان از رود خانه هراز تأمین میشود و محصول عمده آن برنج و حبوب و صیفی و مختصر کنف است. این دهستان از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 17 هزار تن میباشد و قرای مهم آن بشرح زیر است: بوران، وسطی کلا، فیروزکلا، رشکلا، کته پشت، پاشنه کلا و هارون کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آمل است. این دهستان در مشرق شهر آمل طرفین راه شوسۀ آمل به بابل واقع شده است. آب قرای دهستان از رود خانه هراز تأمین میشود و محصول عمده آن برنج و حبوب و صیفی و مختصر کنف است. این دهستان از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن در حدود 17 هزار تن میباشد و قرای مهم آن بشرح زیر است: بوران، وسطی کلا، فیروزکلا، رشکلا، کته پشت، پاشنه کلا و هارون کلا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. دارای 138 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. دارای 138 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که ریزه های زر بر آن باشد یا با زر نقش شده باشد: قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم بدو پدید شودمان که تو کهن گرهی. ناصرخسرو. از بس که خازن تو بزوار زر دهد باشد چو سنگ زر کف دستش بزرنگار. سوزنی. ، مثقال و آن یک دوم و سه سبع درم بوده است. (یادداشت بخط مؤلف)
محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که ریزه های زر بر آن باشد یا با زر نقش شده باشد: قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم بدو پدید شودمان که تو کهن گرهی. ناصرخسرو. از بس که خازن تو بزوار زر دهد باشد چو سنگ زر کف دستش بزرنگار. سوزنی. ، مثقال و آن یک دوم و سه سبع درم بوده است. (یادداشت بخط مؤلف)
وجود موهومی که کودکان را از آن ترسانند و گاه بر کسی پوستین وارونه پوشند و دیگی بر سر او نهند و بکودکان نمایند همین مقصود را. لولو. دمّام. (یادداشت مرحوم دهخدا)
وجود موهومی که کودکان را از آن ترسانند و گاه بر کسی پوستین وارونه پوشند و دیگی بر سر او نهند و بکودکان نمایند همین مقصود را. لولو. دمّام. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رجوع به دیگ بابرگی شود. گویا سفرۀچرمین باشد که در سفر دیگ را با طعام در آن استوار کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگ و دیگ بر، از اتباع است، دیگچه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رجوع به دیگ بابرگی شود. گویا سفرۀچرمین باشد که در سفر دیگ را با طعام در آن استوار کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگ و دیگ بر، از اتباع است، دیگچه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در: ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (از یادداشت ایضاً)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در: ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (از یادداشت ایضاً)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دوسه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دوسه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه های باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه های باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)